مینشینم و میشمارم. راه میروی و میشماری. میایستد و منتظر میماند. طول شب را قدم میزنیم و فکر میکنیم. من با انگشتان دستم میشمارم. تو با قدمهایت میشماری. او با ثانیهشمار ساعت میشمارد و یکی... یکی زیر لب عددها را میخواند. بیوقفه. با لحنی ملایم.
انگشتانم سرد شدهاند. پاهایت نای قدم زدن ندارند. ثانیهشمار ساعت از ادامه دادن راهش خسته است.
یکی همچنان ادامه میدهد. انگار لبهایش را دوختهاند به تلفظ بیپایان آوای عددها.
مینشینم و چشمهایم را میبندم. احساس میکنم مردابی در من نفس میکشد. مردابی که به تو سرایت میکند و تو را مینشاند. زانوهایت را بغل میگیری و در خودت تلنبار میشوی. او هم مینشیند و خیره میشود به پنجره. آنقدر عمیق که حس میکنم هر لحظه از خودش کم میشود و عاقبت در چهارچوب چوبی پنجره تمام میشود.
بلند میشویم. پشت یک دیوار پنهان میشوم. پیش روی خودت مینشینی. کنار پنجره آرام میگیرد. حالا هرکدام خلوت خودمان را داریم. حالا میشماریم و منتظر میمانیم. انگار عددهای دنیا بزرگ میشوند و امتداد پیدا میکنند. آنقدر که میتوانیم بیوقفه بشماریم. و این شمردن یعنی انتظار. یعنی امیدوار بودن. یعنی ادامه دادن... حسابش از دستمان میرود. لبهایمان ناخودآگاه تکان میخورند. روحمان عادت میکند به هر لحظه بزرگ و بزرگتر
شدن.
«شب» از خواب بیدار میشود و ملحفه را کنار میزند از روی دنیا. روز میشود. یک روز سبز اردیبهشتی. یک روز پُر از صدای به هم خوردن بال پرندگان و رؤیای پرواز.
میایستم. قدم میزنی. نگاه میکند. یکی پنجره را باز میکند و عطر باران، قدم به قدم، خانه را در آغوش میکشد؛ عطر باران، عطر اردیبهشت، عطر لبخند خدا...